موسيقى الفصول
موسیقی
وقتی دربارهی موسیقی فصلها از تو میپرسند، بگو آفرینش خداست، نه آن مرد
بینوای ونیزی. خدا، که مفتون آفریدههای خویش است و دلبستهی چهار فصلی که
زیور چشمهاشان ساخت، خواست که آنها را به شکل آهنگی سازد زینتبخش
گوشها. آنگاه که از کار خود فارغ شد و مطمئن گشت که به غایت هدف خود
رسیده، شادمان از ساختهی خود، از طرب جنبید و در اوج شادی، سازش را شکست.
در اتاق 340 هتل باور در ونیز بودم که کارمند بخش پذیرش هتل، نامهای غریب برایم آورد. نامه، رنگی از کهنگی داشت و با جوهری قدیمی نوشته شده بود. نامه از سوی آلبرتی روسو بود که به نام به من فرستاده شده و در آن با اصرار از من خواسته شده بود به کنسرت یک گروه موسیقی بروم در ساعت ده صبح فردا در میدان سَن مارکو.
صبح روز بعد، با دوستم این دعوت را پاسخ گفتیم و به راه افتادیم. خیابانها، خلوت بود و دلهرهآور. همه جا را سکوت فراگرفته بود. در حالی که داشتیم قدمها را به سوی میدان خالی سَن مارکو تند میکردیم، جوانی موسرخ به سویمان آمد. خود را آلبرتی روسو معرفی کرد و ما را به میدان خالی سَن مارکو برد. از جیبش، مشتی خاک برّاق بیرون آورد و روی زمینِ میدان پراکند. زمین جنبید و از دلش گروه موسیقی پدیدار شد. از شدت هراس، داشتیم قالب تهی میکردیم. شانزده نوازنده ناگهان جلوی چشمانمان سبز شدند. یکی از آنان، در مقابل یک پیانوی بزرگ و دو نفر، با دو چلوی عظیم. یکی دیگر در مقابل یک باس عظیم ایستاد و بقیه، همه کمانچه به دست. جولیانو کارمینو، رهبر گروه، به سویمان پیش آمد و به علامت خوشآمدگویی، در برابرمان تعظیم کرد.
با کفزدن جوان موسُرخ، گروه، شروع کردند به نواختن تمپوی تند سوم (پرستو) از فصل تابستان. صدای رعدوبرق و وزش باد از سازهای جادویی برخاست و کبوتران و بلبلان از تارها، سرکشیدند. همهی اینها، تنها سه دقیقه بود و بعد، موسُرخ، دوباره کفی زد و گروه و رهبرشان در یک چشم به هم زدن، ناپدید شدند. موسیقی، میدان قدّیس را به آتش کشیده و مردم را با غوغایشان از نو در آنجا برانگیخته بود.
در میان جمعیت به دنبال روسو گشتیم اما هیچ اثری از او نیافتیم جز آن کارت دعوت قدیمی با امضایش.
در اتاق 340 هتل باور در ونیز بودم که کارمند بخش پذیرش هتل، نامهای غریب برایم آورد. نامه، رنگی از کهنگی داشت و با جوهری قدیمی نوشته شده بود. نامه از سوی آلبرتی روسو بود که به نام به من فرستاده شده و در آن با اصرار از من خواسته شده بود به کنسرت یک گروه موسیقی بروم در ساعت ده صبح فردا در میدان سَن مارکو.
صبح روز بعد، با دوستم این دعوت را پاسخ گفتیم و به راه افتادیم. خیابانها، خلوت بود و دلهرهآور. همه جا را سکوت فراگرفته بود. در حالی که داشتیم قدمها را به سوی میدان خالی سَن مارکو تند میکردیم، جوانی موسرخ به سویمان آمد. خود را آلبرتی روسو معرفی کرد و ما را به میدان خالی سَن مارکو برد. از جیبش، مشتی خاک برّاق بیرون آورد و روی زمینِ میدان پراکند. زمین جنبید و از دلش گروه موسیقی پدیدار شد. از شدت هراس، داشتیم قالب تهی میکردیم. شانزده نوازنده ناگهان جلوی چشمانمان سبز شدند. یکی از آنان، در مقابل یک پیانوی بزرگ و دو نفر، با دو چلوی عظیم. یکی دیگر در مقابل یک باس عظیم ایستاد و بقیه، همه کمانچه به دست. جولیانو کارمینو، رهبر گروه، به سویمان پیش آمد و به علامت خوشآمدگویی، در برابرمان تعظیم کرد.
با کفزدن جوان موسُرخ، گروه، شروع کردند به نواختن تمپوی تند سوم (پرستو) از فصل تابستان. صدای رعدوبرق و وزش باد از سازهای جادویی برخاست و کبوتران و بلبلان از تارها، سرکشیدند. همهی اینها، تنها سه دقیقه بود و بعد، موسُرخ، دوباره کفی زد و گروه و رهبرشان در یک چشم به هم زدن، ناپدید شدند. موسیقی، میدان قدّیس را به آتش کشیده و مردم را با غوغایشان از نو در آنجا برانگیخته بود.
در میان جمعیت به دنبال روسو گشتیم اما هیچ اثری از او نیافتیم جز آن کارت دعوت قدیمی با امضایش.
No comments:
Post a Comment